باد خنک، باد که با سرما همراه باشد، نفسی که از روی حسرت و ناامیدی از سینه برآورند، آه سرد، برای مثال مر آن درد را راه چاره ندید / بسی باد سرد از جگر بر کشید (فردوسی - ۷/۴۷۶)
باد خنک، باد که با سرما همراه باشد، نفسی که از روی حسرت و ناامیدی از سینه برآورند، آه سرد، برای مِثال مر آن درد را راه چاره ندید / بسی باد سرد از جگر بر کشید (فردوسی - ۷/۴۷۶)
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود: زاد مردی چاشتگاهی دررسید. مولوی
مخفف آزاد مرد است که جوانمرد و کریم وصاحب همت باشد. (برهان قاطع). و رجوع به آنندراج و فرهنگ شعوری و زاد در همین لغت نامه شود: زاد مردی چاشتگاهی دررسید. مولوی
مرکّب از: بی + مراد، آنکه به میل و آرزوی خود نمیرسد. (ناظم الاطباء)، ناکام: مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبورخود نام با خود دارد، یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزد. (کتاب المعارف) ، کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان)، کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا)، مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء)، پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج)، سبک. (رشیدی)، بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق. آنکه بی اندیشۀ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف) : به بد کردن بنده خامش بود چنان دان که بی مغز و بیهش بود. فردوسی. بچربی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز پرباد کرد. فردوسی. یکایک بدادند پیغام شاه بشیروی بی مغز و بی دستگاه. فردوسی. گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند. ناصرخسرو. نه مکانست سخن را سر بی مغزش نه مقرست خرد را دل چون قارش. ناصرخسرو. بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان. مسعودسعد. آن بخت ندارند که ناخواسته یابند چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز. سوزنی. ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. - بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایۀ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج)، فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء)، - سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل: ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود. سعدی. - سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت طوس ای یل شوربخت چه گویی سخنهای بی مغز و سخت. فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + مراد، آنکه به میل و آرزوی خود نمیرسد. (ناظم الاطباء)، ناکام: مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبورخود نام با خود دارد، یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزد. (کتاب المعارف) ، کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان)، کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا)، مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء)، پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج)، سبک. (رشیدی)، بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق. آنکه بی اندیشۀ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف) : به بد کردن بنده خامش بود چنان دان که بی مغز و بیهش بود. فردوسی. بچربی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز پرباد کرد. فردوسی. یکایک بدادند پیغام شاه بشیروی بی مغز و بی دستگاه. فردوسی. گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند. ناصرخسرو. نه مکانست سخن را سر بی مغزش نه مقرست خرد را دل چون قارش. ناصرخسرو. بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان. مسعودسعد. آن بخت ندارند که ناخواسته یابند چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز. سوزنی. ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. - بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایۀ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج)، فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء)، - سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل: ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود. سعدی. - سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت طوس ای یل شوربخت چه گویی سخنهای بی مغز و سخت. فردوسی
اسبی که یال دراز داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : جلودارش ز بخت خویش شاد است روا کامش از این یال مراد است. شفیعاثر (در تعریف اسب. از بهارعجم)
اسبی که یال دراز داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : جلودارش ز بخت خویش شاد است روا کامش از این یال مراد است. شفیعاثر (در تعریف اسب. از بهارعجم)
کنایه از خاک زیارتگاه است که کام دل حاصل شود. (آنندراج) : خط رویش چراغ دیدۀ شب زنده داران شد غبار خط او خاک مراد خاکساران شد. صائب (از آنندراج). دیدم غبار خط تو حوری نژاد را صد شکر یافتم پی خاک مراد را. ؟ (از آنندراج). نیست در روی زمین جز آستان دولتش هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار. (در مدح شاه عباس از آنندراج). جز آستان خرابات نیست خاک مراد خوشا کسی که از این آستان برون نرود. ؟ (از آنندراج)
کنایه از خاک زیارتگاه است که کام دل حاصل شود. (آنندراج) : خط رویش چراغ دیدۀ شب زنده داران شد غبار خط او خاک مراد خاکساران شد. صائب (از آنندراج). دیدم غبار خط تو حوری نژاد را صد شکر یافتم پی خاک مراد را. ؟ (از آنندراج). نیست در روی زمین جز آستان دولتش هست اگر خاک مرادی در بساط روزگار. (در مدح شاه عباس از آنندراج). جز آستان خرابات نیست خاک مراد خوشا کسی که از این آستان برون نرود. ؟ (از آنندراج)
باد شمال را گویند و آن از طرف مشرق است بجانب مغرب برخلاف باد دبور. (برهان). باد صبا. (ناظم الاطباء). باد شمال را گویند و آن از جانب مشرق است بمغرب و بخوبی معروف است. حکیم ازرقی هروی گفته: مرا شمال هری بی هری نیاید خوش از آنکه خواجه و مخدوم من بود بفراه. (ازآنندراج) (از انجمن آرا). مر رعیت را صبای عدل لطف آمیز تو خوش نسیم آید چو مشک تبت باد هرات. سوزنی. رجوع به هفت قلزم و شرفنامۀ منیری و شعوری شود
باد شمال را گویند و آن از طرف مشرق است بجانب مغرب برخلاف باد دبور. (برهان). باد صبا. (ناظم الاطباء). باد شمال را گویند و آن از جانب مشرق است بمغرب و بخوبی معروف است. حکیم ازرقی هروی گفته: مرا شمال هری بی هری نیاید خوش از آنکه خواجه و مخدوم من بود بفراه. (ازآنندراج) (از انجمن آرا). مر رعیت را صبای عدل لطف آمیز تو خوش نسیم آید چو مشک تبت باد هرات. سوزنی. رجوع به هفت قلزم و شرفنامۀ منیری و شعوری شود
نام باغی به هرات. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : روزی در باغ مراد، عبیدخان (ازبک) و سونجک محمد سلطان بزمی آراسته بصحبت مشغول بودند. (عالم آرای عباسی ص 50). جنات که هشت است دو چندان شود از ذوق در فال گر آید صفت باغ مرادت. درویش واله هروی (در صفت هرات از آنندراج)
نام باغی به هرات. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : روزی در باغ مراد، عبیدخان (ازبک) و سونجک محمد سلطان بزمی آراسته بصحبت مشغول بودند. (عالم آرای عباسی ص 50). جنات که هشت است دو چندان شود از ذوق در فال گر آید صفت باغ مرادت. درویش واله هروی (در صفت هرات از آنندراج)